بسم الله چهارشنبه 22 اسفند 97 برای عروسی پسر دایی محترم حج خانوم اومدیم اصفهان . بالاخره یه پسر دایی بیشتر نداره بنده خدا و اینجور عروسی که ساز و ناقاره نداشته باشه هم کم گیر ما میاد . انصافا هم عروسی آروم و خوبی بود . جمعه 24 ام که میخواستیم برگردیم اصفهان به زینب گفتم میخای بمونی اصفهان و من و مامان و رقیه بریم قم و بعد چند روز بیایم پیشت . از این که داشتم باهاش م میکردم حس خوبی داشتم و فک کنم که خودش هم بدش نیومده بود .
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت